تلخ شدم به کام زندگی٬بد
رد سیلی رنگ داده ات به گونه هام.... از وحشت نداشتنت سفید شده
مرگ برام حاجته از همین امام زاده
داره میکشتم٬همین الآن٬همین لحظه
حال خراب دل ویرونم...فقط خدا میدونه
امشب بدترین شب زندگیم بود
خدا خواست برای دلم....من عبرتم
هرچند قبول نمیشه....خداجدایی از
عشق نخواد براتون...حتی خیالش
سه حرفی
اما یه دنیا حرفی
رو شونه ات میشه گریه کرد
دردودل
توم گریه میکنی
اما واسه من
حتی برای اونایی که فقط تو آغوش تو میشکنن
دلم میخواد یه نقاشی بکشم ازت
به قشنگی خودت
مثل همون وقتا تو باغ سیب
وقتی نماز میخوندم
با چادر گل سرخم
وضوم آب سرد رودخونه ی چموش
مهرم خاک و چمن
"خدا"
میشه بازم بمونی اینجا؟
آخه میترسم
میترسم دیگه نشه بیام سراغت
دیگه نشه رو شونه ات گریه کنم
شکایت از اون بچه سرتق بکنم
میترسم به بهونه ی سیب دزدی از باغ خودم
میترسم تبعیدم کنی یه زمین دیگه٬بدون اون بچه سرتق
قهر کرده باهام٬میمیرم آخه
حالا تو بمون کنارم تا کم بشه ترس و درد نبودش
میدونم که میمونی...تو چقدر خوبی!