با همان جذبه ی مردانه ات
کنار دیوار دست روی قلب
میدوم برای دیدن تصویر واقعیت
اشک حتی فرصت ریختن ندارد٬تار میبینم
میروی٬بی انکه رحم کنی
نمیگویی شاید بمیرد این تکه گوشت درون سینه؟
یخ میزنم میان بود ونبودت
حس میکنم نگاه مات مردم را
صدایشان میگوید:دیوانه است طفلک
میخندم به آن ها که نمیدانند چند ساله ام
میگویند بچه است
من میدانم...سفید مویی در لباس دخترکی خوش خنده
شاید وصف عشق همین است
غم خزیده در آغوش خنده
عشق خنده رو
ماتم زده روی نیمکتی.....از ته دل زار میزنم
باز نگاهم میکنند
با چشمان خون از اشک
نگاه میکنم به حقارت فکرشان
آن ها نمیدانند ...به حنون رسیده ام
تو که میدانی
چرا نمیکنی یادی حتی در خوابم؟
کابوس های بی وقفه ام را چه کنم؟
میدانم میکشند نیمه شبی این دخترک
ولی هیچ کدامشان به ترسناکی کابوس قدم هایت مخالف من نیست
هرشب٬هر روز٬صدای قدم هایت
مثل گلوله در قلبم فرو میرود
به خود میایم....ساعت ها نگاه مردم...هق هق جگر سوزم
دوباره به راه میشوم...به خانه ی بدون تو
به خیالت میگریزم از نامردی بی کسی
چقدر خوب شد به دیدارم آمدی...حتی در خیابان...اشتباهی