یعقوب و زلیخا شده ام.....گرگ بیابان دریده ام
برلب هرچاه که میرسم....هزار بوسه صدایت میکنم
به هردیار که میرسم....هزار سکه فدایت میکنم
کاش یعقوب بودم....به حرمت فراغت....نور از چشم میراندم
درلحظه وصال سخت به آغوش میفشردمت
کاش گرگی بلدبودم...میدریدمت با هزار بوسه
تهمت ها به جان میخریدم و از بردگی به عزیزی میخریدمت
در فراغت سوختم....آتش مردانگی بلد بود
خاکسترم رها کرد....
چرا ایوبم کردی خدا؟زلیخا چرا نشدم؟
منم که رسوای عالمم.....چرا زلیخا نشدم؟
چهل سال سوخت زلیخا....این چند سال بیش از زلیخا
سوخت دلم.....
جوان کردی زلیخا به یک وصالت....درد تو هم جوانی من گرفت
آی یوسف...
چرا برایم یوسفی نمیکنی؟یه آن من زلیخایت
چندروزیست یعقوب وار کورم...بوی توهم شفایم نمیدهد
با مرگ هم همدست شدی بی انصاف؟آخرمرگ هم شفایم نمیدهد